شعروداستان برای اسرا
قصه ی یولک طلا و نفس کشیدن قورقوری یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانوادهاش زندگی میکرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آنها بازی میکرد. یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اونجا چه کار میکنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!» قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم میتونم نفس بکشم.» پولک طلا با تعجب گفت: «مگه میشه؟ پس حتما دی...
نویسنده :
🥀نوزیتا🥀
1:48