💙وبلاگ اسرا جون💙

به ما هم سر بزنید دوستون دارم😘

شعروداستان برای اسرا

1393/1/20 1:48
نویسنده : 🥀نوزیتا🥀
1,119 بازدید
اشتراک گذاری

قصه ی یولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

kikkerplaatje

یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.

یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»

قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می‌تونم نفس بکشم.»

پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می‌شه؟ پس حتما دیگه نمی‌تونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می‌شه. آخه دیگه نمی‌تونیم با هم بازی کنیم.»

قورقوری گفت: «نه، این‌طوری نیست. من باز هم می‌تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می‌خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. این‌جا هم می‌تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه‌ها، می‌تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می‌کنیم.»

پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»

پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.

زنبور

زنبور زردی
درخانه ی ما

چرخید و چرخید
هی دور گلها

گفتم که خوب است
اورا بگیرم

مامان بداند
خیلی دلیرم

رفتم کنارش
بالش گرفتم

نیشم همین زد
از هوش رفتم

 

کلاغ پر

بدوبیا به بازی
پرنده شو بگو پر

پرنده تا نگفتم
فقط تکان بده سر

صدای گربه میو
تکان بده سرت را

کبوتری کبوتر
تو باز کن پرت را

تو گوش کن چه گفتم
کلاغ تا که گفتم

پرنده شودوباره
یه بره پر نداره

پلنگ چی ؟قناری ؟
یه بلبل ویه ماری

 

گربه من نازنازیه

 

Delicate and funny cat photos8 عکس گربه های ملوس و بامزه

گربه من ناز نازیه
همش به فکر بازیه
یه توپ داره قلش میده
می گیره و باز ولش میده

گربه لیلی باهوشه
اما زیاد بازیگوشه
یه توپ داره رنگ ووارنگ
میزنه به شیشه دنگ و دنگ

گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
شبها همیشه وقت خواب
میره می خوابه تو رختخواب

گربه پوری شیطونه
هی میره بیرون از خونه
شبها کنار حوض میره
میشینه و ماهی میگیره

گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
منظم و مرتبه
مثل خودم مودبه

گربه مصطفی بلاست
بهانه گیر و بد اداست
راه میره و غر می زنه
میخوره و نق می کنه

گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
ساکت و آروم می شینه
فیلمهای کارتون می بینه

گربه مهدی تنبله
تنبل دست اوله
مشغول خواب و خور خوره
از جا تکون نمی خوره

گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
آسه میاد، آسه می ره
جوجه ها رو نمی گیره

گربه مهری ناقلاست
دشمن مرغ و جوجه هاست
مرغه میگه قدقدقدا
وایسا عقب جلو نیا

گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
به چیزی دست نمی زنه
نمیندازه نمیشکنه

گربه اکبر فضوله
به بازیگوشی مشغوله
هر چیزی که هر جا باشه
یا میریزه یا می پاشه

گربه من ناز نازیه
همش به فکر بازیه
اینهمه همبازی داره
دوستهای نازنازی داره

گربه هادی پرخوره
چاق و درشت و قلدره
پنجولاشو وا می کنه
با همه دعوا می کنه

گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
اینهمه گربه قشنگ
ریز و درشت و رنگارنگ

گربه من قشنگ تره
از همشون زرنگ تره
نه شیطونه، نه قلدره
نه تنبله، نه پرخوره
از همشون خوبتره
میون گربه ها سَره

 

چشم ورقلمبیده؛ سگ تنها

سال­ها پیش توی یک روستا سگی زندگی می­کرد که مادرزادی چشم راستش باد کرده بود و کمی زده بود بیرون. مردم روستا صداش می­کردند چشم ­ورقلمبیده. هیچ کس یک سگ با این چشم زشت و نگاه ترسناک نمی­خواست. چشم­ ورقلمبیده آواره کوچه ها و باغ ها بود. برای یه گاز خوراکی سرشو تو هر آشغالی می­کرد، دنبال هر کسی راه می افتاد، در هر خونه ای سر می­زد خلاصه اینکه یه سگ آواره و بی صاحب بود. هیچ­کس نگاهی به اون نداشت، غم اونو نداشت. چند بچه شیطون هم بودند که هرگاه اونو می­دیدند دنبالش می­کردند و سنگ پرت می­کردند طرفش. شبها هرجا می­رسید می­خوابید؛ کنج خرابه ­ای، پشت بام خونه­ ای که سگ نداشت. زمستونا اما بیشتر شبها پشت حموم روستا می­خوابید، یه جای دنج و خلوت و البته گرم. اگه برف و بارون هم بود روزها می­رفت تو یکی از کپرای وسط صحرا که مردم کنار باغ و مزرعه خود برای زندگی تابستونه خود درست کرده بودند و شبها هم یا می­رفت توی قلعه خرابه اول روستا نزدیک دهنه قنات یا حمام که بسته می­شد زیر طاق ورودی اون پناه می­گرفت.

یک سال اما که زمستونش خیلی سرد شده بود یه روز برف سنگینی از اول صبح گرفت و تا نیمه­ شب ادامه داشت. از زور برف و سرما حمومی اون روز حمام را هم روشن نکرده بود. شب از نیمه گذشته بود برف قطع شده بود ابرها رفته بودند و آسمان صاف صاف شده بود. چشم­ ورقلمبیده زیر طاق ورودی حمام از سرما خوابش نمی­برد و ناآرومی می­کرد و آروم داشت با خودش ناله می­کرد. ننه کوکب که خونه­ اش روبروی حمام بود توی اون نصفه شب اومده بود برفای جلو در خونه­ اش را بزنه کنار چرا که بچه­ هاش و نوه­ هاش فردا مانند هر سال از شهر میان پیش اون که شب یلدا دور هم باشند. پس برفارو باید همین شبی زد از تو راه نوه­ ها کنار که اگر بمونند تا صبح یخ می­زنند و سفت می­شند و روفتن و کنارزدن آنها به این سادگی نخواهد بود. ننه کوکب به هر زحمتی است با بیلی که دارد برفها را از ورودی خانه می­روفد. میخواد بره تو که صدای ناله چشم­ ورقلمبیده رو می­شنود. سگ بیچاره را زیر ورودی حمام می­بینه که بی­قراره. میره تو خونه یه کم نون میاره میده بهشو و میارش تو خونه. دو تا اتاق داره یه انباری. یه اتاق برای مهمونا و یه اتاق هم برای خودش. چشم­ ورقلمبیده را می­بره تو اتاق خودش. مرغ حنایی و خروس طوق­ سبز هم توی یکی از تاقچه­ های دم در کنارهم خوابید­ه­ اند. یک گلیم کوچک ننه کوکب می­اندازه کنار اجاق کنج خونه و چشم­ ورقلمبیده را می­خوابونه روش. از کنار دستش هیزم برمی­داره و آتش را بیشتر میکند. همه آروم می­خوابند. چشم­ ورقلمبیده هم نفس راحتی می­کشد و خیلی زود از خستگی به خواب می­رود.

صبح فردا چشم­ ورقلمبیده از صدای قدقد مرغ و قوقولی قوقو خروس بیدار می­شود. ننه کوکب زیر لحاف دارد می­لرزد، انگار که تب کرده است. آتش اجاق رو به خاموشی است. ننه کوکب از سر جای خود نمی­تواند تکان بخورد. هیزمی هم دیگه کنار ننه کوکب نیست. خروس طوق­ سبز و مرغ حنایی در را باز می­کنند بیرون می­روند و خیلی سریع هرکدام تکه چوب نازکی به نوکشان برمی­گردند، به طرف اجاق می­روند و چوبها را روی آتش می­اندازند. دوباره می­روند بیرون که همین کار را بکنند. چشم­ ورقلمبیده هم دنبالشان می­رود. به انباری می­روند. چشم­ ورقلمبیده خیلی سریع با تکه­ چوب­های بزرگی که می­آورد آتش اجاق را گیرا می­کند. چندتا دیگر هم می­آورد و کنار اجاق نزدیک رختخواب ننه کوکب می­اندازد. مرغ­ حنایی سراغ قابلمه­ ای که گوشه اتاق افتاده است می­رود و تلاش می­کند با نوکش آنرا بکشد. خروس طوق­ سبز هم به کمکش می­رود. در را باز می­کنند و توی حیاط می­روند. سعی می­کنند با پاهایشان برف بپاشند توی قابلمه. چشم­ ورقلمبیده به کمکشان می­رود. قابلمه لبالب برف می­شود. چشم­ ورقلمبیده قابلمه را توی اتاق می­آورد و گیج از اینکه مرغ و خروس چه می­خواهند بکنند آنرا وسط اتاق می­گذارد. مرغ و خروس می­آیند تو اتاق ودر را می­بندند. مرغ حنایی قدقدکنان چند دور به گرد قابله می­گردد و سپس می­پرد روی قابلمه و یک تخم قهوه­ای درشت و خوشگل روی برفا تو قابلمه می­گذارد و سپس با نوک خودش قابلمه را تا نزدیک اجاق می­کشد. ننه کوکب که حالش یک کم بهتر شده است چشماشو باز می­کنه اجاق رو می­بینه که آتشش روشن است، هیزم­ های کنار اجاق را می­بینه و تخم­ مرغ قهوه­ای میان قابلمه پر از برف را می­بیند. همه چیز را می­فهمد. لبخندی می­زند و دست خود را از زیر لحاف بیرون می­کند و قابلمه را روی سه­ پایه درون اجاق می­گذارد. چشم­ ورقلمبیده، مرغ حنایی و خروس طوق­ سبز گرد اجاق حلقه می­زنند و ننه کوکب را نگاه می­کنند. ننه کوکب به هر زحمتی است سرو شانه­ اش را از تو رختخواب می­کشد بالا و به دیوار تکیه می­دهد. به حیوان­های مهربانش نگاهی می­کند و لبخندی می­زند. برف تو قابلمه آب می­شود و آب جوش می­آید و شروع به قل­قل می­کند. ننه کوکب قابلمه را از روی سه­ پایه برمی­دارد. خروس طوق­ سبز بالای یکی از تاقچه­ ها می­پرد سفره نان را به کنار دست ننه کوکب می­آورد. ننه کوکب کمی خرده­ نان برای مرغ و خروسش می­ریزد و دست به سوی چش م­ورقلمبیده دراز می­کند تا تکه­ ای نان به او بدهد چشم­ ورقلمبیده به جلو می­آید و تکه­ نان را می­گیرد به سر جای خود برمی­گردد و شروع به خوردن نان می­کند. ننه کوکب پوست تخم­ مرغ آب­پز شده را می­کند و تخم­ مرغ را لای تکه­ ای نان می­گذارد و با اشتهایی خاص آن را می­خورد. این صبحانه گرم حال ننه کوکب را بهتر می­کند.

نزدیک ظهر است. برفها زیر تابش آفتاب شروع به آب­ شدن می­کنند. شرشر ریزش آب از ناودان­ها، سر و صدای بچه­ ها تو کوچه پی برف­بازی، جوون­ها هم پشت بامها در حال برف­روبی؛ برف به­ موقعی آمده، همه شادمان، شب یلدا در پیش و روستا همه در جنب و جوش. فرزندان ننه کوکب همه با هم همراه بچه­ هایشان ظهر سوار بر ماشین­هایشان سر می­رسند. همه از دیدن چشم­ ورقلمبیده آنجا تعجب می­کنند می­خواهند آنرا بیرون کنند که ننه کوکب همه داستان را برایشان می­گوید. ننه کوکب می­گوید چشم­ورقلمبیده از این به پس سگ من است و در خانه من می­ماند. آنها آن شب دور هم جشن یلدا را برگزار می­کنند. شام یک قابلمه بزرگ اشکنه روی آتش اجاق می­پزند، میوه می­خورند، تخمه می­شکنند، تا نیمه شب می­گویند و می­خندند، می­زنند و می­خوانند و می­رقصند. شب همه همانجا می­خوابند؛ خانمها و بچه­ ها در اتاق میهمانها و مردها همراه مرغ حنایی و خروس طوق­ سبز و چشم­ ورقلمبیده تو اتاق ننه کوکب. برای چشم­ ورقلمبیده کنار رختخواب ننه کوکب آن شب یکی از بهترین شبهای زندگیش بود. چشمهای خود را بست یاد طولگی خود افتاد و آن­ هنگامی که شبها در کنار مادرش آرام و آسوده به خواب می­رفت. فرداصبح بچه­ ها ننه کوکب را می­خواهند شهر پیش دکتر ببرند. ننه کوکب پیش از رفتن از مرغ و خروس و چشم­ ورقلمبیده خداحافظی می­کند و می­گوید من تا شب برمی­گردم مواظب خود و خانه باشید. چشم­ ورقلمبیده پشت سر ماشینها تا دروازه روستا می­دود آنجا خیره به ماشینها می­نگرد تا دور شوند و پیش خود می­گوید ای کاش من زودتر از ننه کوکب بمیرم.

رسیدیم و رسیدیم

رسیدیم و رسیدیم
کاشکی نمیرسیدیم

سوار لاک پشت بودیم
با دوستامون خوش بودیم

لاک پشتمون خراب شد
دل هممون کباب شد

صور فواصل للمواضيع

بچه خوب

کودکم باهنرم همچو گنج گوهرم
پیش مادر عزیزم نور چشم پدرم
خنده باشد به لبم پاکیزه و با ادبم
خوشرو و مهربونم وظیفمو خوب می دونم
درسمو باید بخونم
که تو کلاسم نمونم
تا بگن آفرین به تو
مامانم و بابا جونم
منم همکار مادر همیشه توی خونه
کمک می کنم اونو که هیچ کاری نمونه
نه بیکارم و تنبل نه افسرده و غمگین
همین عادت نیکم شده باعث تحسین
بابام میگه خدایا
می خوام از تو که فردا
بشه بچه خوبم سر افراز و توانا
بشه بچه خوبم سر افراز و توانا

نه بیکارم و تنبل نه افسرده و غمگین
همین عادت نیکم شده باعث تحسین
بابام میگه خدایا
می خوام از تو که فردا
بشه بچه خوبم سر افراز و توانا
بشه بچه خوبم سر افراز و توانا

 

 

گرگ و سگ گله

گرگی در نیمه های شب
رفت آهسته به سوی گوسفندان
گوسفندان در خواب آرامی بودند
در پناهه شبان مهربان
ناگهان سگ گله بیدار شد
از وجود گرگی خبر دار شد
کرد واق و واق واق و واق واق و واق
تا که شبان شد از خواب پریشان
با ضربه چوب خود زد به گرگه
گرگه شد از کار خود پشیمان

صور فواصل للمواضيع

اسراجونم امیدوارم روزی برسد که خودت این داستانها و شعر ها را بخونی

این شعر اخری گرگ و گله را من در سال 1355 در کودکستان می خوندم الان وقتی بخوام تو شاد بشی برات میخونم وتو هم دست میزنی و میخندی

صور فواصل للمواضيع

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)